چیزی از زمین نمانده است

حمیده رضایی

نفس می کشم در درد، نفس می کشم در دود، نفس می کشم در انبوه هیاهو و تاریکی.

شب، بر روز تاخته است. زمزمه ای نیست از آب، از ابر، از پرنده، ازهوا.

صدایی نیست؛ جز مرگ، جز سیاهی، جز آهن، جز غبار، جز دود.

زمین مچاله شده است. آسمان را نای باریدن نیست. خاک، فشرده شده است؛ خاک، ترک خورده است. و در رگ های زمین، مرگ می جوشد، سرفه می کند و نفس می کشد در گریبان خاک آلود خویش.

مجالی نیست چشمه ها را برای جوشیدن.

مجالی نیست پرندگان را برای سرودن.

خاک را مجالی نیست برای آغوش گشودن روبه روی بهار.

زمین آلوده، زمین مچاله، زانوانش تاب ندارد تا بگذرد، دستانش توان ندارد تا دست ببرد به سوی آبی بالادست.

دریچه های غبارین زمین، باز و بسته می شود. گلی نیست، بهاری نیست، جوانه ای نیست، هیاهویی برای حیات نیست؛ تاریکی است و تاریکی.

چیزی از زمین باقی نمانده است که لگدکوب گام های فراموشی نشده باشد.

چیزی از زمین باقی نمانده؛ نه پونه ای، نه بابونه ای، نه دلخوشی به اطلسی و بهاری شکفته. زمین، در نیمه راه خویش، به زانو درآمده است؛ لباس خاکی اش را به تن کرده است و می چرخد بر مدار تباهی.

«روز زمین پاک»، نفسش به شماره افتاده است، کنارجویی خشک زانو زده و سرب می جوشد از چشم هایش.

روز زمین پاک، صدا را در مشت هایش می فشارد و به ازدحام خیابان ها می نگرد. فاضلاب ها، زباله ها، گردها، غبارها، مرگ ها ... .

فرو می ریزد در گریبان خویش.

روز زمین پاک، دست هایش را به شاخه های نافراموش بهار می آویزد و انتظار می کشد.

روز زمین پاک، گام های آلوده بر پیشانی اش به شدت می تازند.

زمین، تکه تکه در خویش خاموش، فرو می پاشد.

این چه طرز برخوردی با زمین است؟

محمد کاظم بدرالدین

بیایید بگذاریم زمین تشنه، از فرهنگ محبت ما سیراب شود؛ آن وقت از بوی گرم ترین گل ها، ما را پاسخ می دهد.

چه فایده دارد نقشه های خیانت، جز اینکه خدشه بر اندام نازنین زمین برساند؟!

چه نتیجه ای در بردارد رفتار ناشایست جهالت، جز اینکه چهره منسجم زمین را به هم بریزد؟!

خیلی مراقب باشیم تا زمین، آه نکشد! مبادا زمین، خارستانِ خشمِ خود را بروز دهد! مبادا که علف های هرزِ «آلودگی»، بر گستره زمین بنشیند! برای زمین، تحمیل پلیدی، به هر صورتی که باشد، رنج آور است.

ما باید به آن دقیقه ای که آلودگی ها را از چهره زمین بر می دارد تا آرایش آن به هم نخورد، رنگ آسمان بزنیم. باور کنیم زمین قیمتی است! وقتی گام های فرهنگ و سازندگی، مسیر آبادانی را می پیمایند، گویا زمین، فرشِ پاخورده ای است که لحظه به لحظه قیمتش بالا می رود.

باور کنیم زمین، ذهن خلاقی دارد.

وقتی هر بهار، تابلوهای بزرگی از گل های رنگارنگ در سراسر زمین پهن می شود، استعداد و خلاقیت زمین را می رساند.

البته زمین، این بساطِ سبز را برای نگاه های سالم می گستراند؛ نگاه هایی که طرز پاک زندگی کردن را بلد هستند.

باید به کودکان اکنون فرهنگ، نشان داد که دل زمین پاک و ساده است.

بگذار درختان نفس بکشند

میثم امانی

شیطان نفس می کشد در شهر؛ دوده روی برگ درخت ها نشسته است.

نور، به لایه های پایین جنگل نمی رسد.

زندگی دارد می میرد!

ابرها، زمین را دوره کرده اند.

ریه ماه، پر شده از بوی دود.

«هوای آزاد»، رؤیا شده است دیگر!

دودکش های بالا بلند، پنجره ها را تسخیر کرده اند.

اکسیژن، به سلول ها نمی رسد.

طبیعت می سوزد از این همه عصیان آدمی.

علم به کجا می رود؟

وجدان بشر، در تنگنای محبس تاریکی به ستوه آمده است، پاکی رؤیا شده است دیگر.

آتش در خرمن عاطفه افتاده است.

بنی آدم را چه شده است که کشتی خویش را سوراخ می کنند در دریای پر موج حیات؟!

«آسمان آبی» را باید در خاطره ها بجوییم، در آلبوم ها، در پشت بام خانه های گلی.

آسمان، «خاکستری» شده است.

مه و دود، به هم آمیخته اند.

«برج میلاد»، در محاصره ابرهاست.

پرده ها خاک می خورند تا بپوسند!

جای نشستن نیست؛ نه بر نیمکت های سیمانی پارک، نه حاشیه های خیابان.

پاکیزگی از سطح ها و زاویه ها رخت بسته است.

یاد باد نسیم خنک بهار را که هجرت کرده است!

آب را گل کرده اند/ هوا را به دود آلوده اند.

حتی نفس کشیدن در شهر مشکل است باید به عمق فاجعه ایمان بیاوری

دیوها در کوچه قدم می زنند.

صدای پای گزمه های شب است که می آید...

باید ایمان بیاوریم به صبح! دریچه های سد را بگشاییم به روی رهایی!

بگذاریم زمین نفس بکشد، درختان نفس بکشند!

مرگ را پشت در خانه ها نبریم!

آلودگی سمی است در دستگاه گوارش طبیعت که می گسترد و شاهرگ حیات را قطع می کند.

باید جلوی هجوم شیطان را بگیریم.

دیر نشده است هنوز.

لایه اُزُن را می توانیم وصله بزنیم.

باید نه گفت به ناپاکی... و «آری» گفت به صفا، به پاکی؛ به زندگی!

روز آشتی با زمین

نزهت بادی

آسمانی آبی، پر از پرنده، زمین سبز، پر از گل های وحشی، رودخانه های زلال با ماهی های کوچک، درختان سایه گستر با آشیانه پرندگان، نقاشی کودکان معصوم این کره خاکی است.

روانیست، رنگ شادی را از نقاشی هایشان بگیریم و خنده صمیمی شان را در هیاهوی آلودگی های شهرنشینی مان گم کنیم.

هنوز هم سر زدن یک گل کوچک از میان سنگ ها غنیمت است.

هنوز هم شناور شدن یک برگ فرو افتاده در آب، می تواند هزاران چشم را به دنبال خود بکشاند.

هنوز هم خوابیدن بر روی دشت های پر از گل و دویدن در میان علفزارها، آرزوی خیلی هاست.

وقتی می توان سبز بود و آبی نگریست، چرا باید با سیاهی همراه شد؟!

فقط کمی سادگی و صمیمت کافی است تا دوباره با زمین آشتی کنیم و به دامان پر مهر او باز گردیم.

زمین را به یاد بیاورید

علی سعادت شایسته

زمین، خودش را از یاد برده است، زیر سایه های سنگین دود و سیمان. زمین، گذشته زیبایش را از یاد برده است. در چشم هایش دیروز، چونان خاطره ای دور، در هاله ای از فراموشی جا مانده است. پروازهای بی دغدغه، از یاد آسمانی که روزگاری آبی بود رفته است.

سال هاست که پنجره ها، سینه آسمان را به وضوح ندیده اند. ریه های ستاره ها، از دود آکنده است.

روزهای آبی کجایند؟ فصل های درخت و سبزه را زیر کدام جاده پایمال کرده ایم؟ به راستی چرا تمام راه های دنیا باید از جنگل بگذرد؛ از روی خاطرات سبز پروانه ها و پرنده ها؟ چرا حریم جنگل را فریادهای زُمُخت آهن بشکند؟

درختان، یکی یکی ریشه کن می شوند و خاطراتشان را به عابرانی می دهند که از کوپه های قطار، برای سبزه های خاکستری دست تکان می دهند؛ بی آنکه بدانند رد پایی که بر جا می گذارند، روز به روز، کویر را برای فصل های جنگل و پروانه به ارمغان می آورد.

کجاست دیروزهای سبزه و لبخند که ماه نقره، تا ارتفاع پنجره پائین می آمد و اتاق را به مهمان آبی آرامش می کرد؟ کجاست قصه های مادربزرگ که در آن، خبری از آهن و سیمان و دود نبود؟ پرسه در کوچه هایی که در آن بوی خاک باران خورده، بوی کاهگل نمناک، آرام آرام ردپای فروردین را در کوچه ها می ریخت و خانه ها با دامنی از نور و لبخند، در انتظار میهمان، آب و جارو می شدند، کجایند؟

زمین را از یاد برده ایم. آری! زمین را که حالا زیر سرب و دود رسوب کرده است از یاد برده ایم.

نفس هایمان به هوایی عادت کرده است که در آن، خبری از پرواز پرنده نیست.

حالا دست پنجره هایمان به ارتفاع ماه سربی نمی رسد و ما نشسته، به پنجره هایی خیره می شویم که راه هیچ روستایی را نمی گشایند؛ پنجره هایی که وسعت بی قرار گندمزار را از یاد برده اند.

دست کودکان که همواره در دست نسیم بود، باد بادک های تا ارتفاع ابرهای سپید و همسایگی دریا را از یاد برده اند.

کجاست شاعری که جار بزند: «یادمان باشد کاری نکنیم که به قانون زمین بر بخورد»؟

فانوس ها را بردارید به شب نشینی دیروزهای چای و شعر برویم. زمین دارد از یاد می رود.

آرزوی زمین

فاطمه عبدالعظیمی

اینها، آرزوی همه ماست:

لبریز می کنم دستانم را از آب زلال این رود جاری؛ ناگهان لبریز می شوم از شور زندگی.

دور تا دورم را سبزه های خرم پوشانیده است. صدای جیک جیک گنجشک ها، روحم را می نوازد. درختان لبخند می زنند شکوه شادمانه زیستنم را. نسیم از دور دست برایم دست تکان می دهد و صبح به خیر می گوید به من، هوای پاک صبحگاهی.

گل ها بی تاب می شوند، وقتی می بینند که من این چنین سرمست در میان بوته زارها می دوم و به دنبالم پروانه ها به پرواز در می آیند.

زیر لب زمزمه می کنم شعری را؛ گویا پرنده ها همه شعرم را بلدند. جلوتر می روم؛ صدای آبشارها قلبم را از جا می کند و روحم را تا فرا سوی آسمان خیال می برد.

رو به رویم، کوهی را می بینم که سرتاپایش را چمن ها پوشانده اند؛ گام به گام بالا می روم؛ بی آنکه ذره ای خسته شوم.

نفس می کشم هوای پاک زندگی را؛ بی آنکه فکر کنم به گذشت زمان. فقط نگاه می کنم به زیبایی های طبیعت مثل کودکی که برای نخستین بار، پا به عرصه طبیعت گذاشته است، به اطرافم نگاه می کنم. هیچ صدای دلخراشی گوشم را نمی آزارد و در آسمان آبی بالای سرم هیچ دودی دیده نمی شود، انگار هیچ کارخانه ای نیست در شهر! انگار هیچ کس حق ندارد دست ببرد به پاکی و لطافت این طبیعت!

اینجا موزه ای است که هفت آسمان نور و هفت آسمان عشق از آن نگهداری می کنند و جز با بلیط لبخند و با قلبی پاک، هیچ کس اجازه ورود نخواهد داشت. اینجا طبیعت زمین است و چون آسمان، لبریز از زیبایی؛ زمینی که بدون خاکی حاصلخیز، آبی زلال، بادی مهربان و آتشی گرم، سرد و بی روح است. زمینی که جاری اند رودهای روانش به سمت نور، کوه هایش ایستاده اند عاشقانه و پرصلابت، درختانش قد کشیده اند تا آسمان عشق و پرندگانش پر می کشند به سمت خدا.